۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خرید اینترنتی کتاب» ثبت شده است

کتاب اکبر کاراته و اسانسور

سایز : رقعی
نویسنده : محسن صالحی حاجی ابادی
انتشارات : موسسه روایت سیره شهدا
شابک : 978-600-6798-04-2
شمارگان : 3000
قیمت : 40000
موضوع : مجموعه داستان های طنز جبهه
شماره کتاب شناسی ملی : 3605471


کتاب اکبر کاراته و جورابش

احمد احمد. احمد کاظم

این صدایی بود که از داخل بی سیم امد.

مجید گوشی بی سیم را برداشت و گفت: کاظم به گوشم بفرمایید.

کسی از داخل بی سیم گفت: پس چرا این بچه های سکلی نیامدند؟ این جا وضع خرابه! بچه ها یه کمی گوگوری مگوری شدند.

مجید گفت: کجا بیاییم؟ بیاییم موقعیت عباس پور؟ ها؟

صدا دوباره از داخل بی سیم پاشید بیرون و سنگر فرماندهی را پر کرد و کسی گفت: اره جلدی بیایید! زود زود زود. حاجی چشم براهه، راستی پس این انار چه کار می کنه؟ قرار بود انار این جا باشه!



کتاب اکبر کاراته و قلیه پیتو

آهای بگیرش - اهای اسرائیلی- کمک! کمک کنید! یه بعثی اومده داخل سنگر.

اکبر کاراته داد می کشید و این ها را می گفت.

فرمانده که از دور اکبر را می دید ابروهایش را هم درهم کشید و گفت: چه خبره؟ چی شده؟

اکبر دوتا دستش را گذاشت دور دهانش و بلند گفت: اقای قیصری یک اسرائیلی اومده توی سنگر.

مجید که کنار تانک اب نشسته بود .بلند شد. چپ چپ اکبر کاراته نگاه کرد و گفت: اهای نفله چرا دروغ می گی؟ اسرائیلی سگ کی باشه که بیاد توی این سنگر.

اکبر کاراته دولا شد. کف دستهایش را گذاشت روی زانو هایش غش غش خندید و گفت: بابا یکی برسه به دادم.


کتاب اکبر کاراته و چشم ابی

مثل کولی ها گوشه سنگر دور هم نشسته بودیم. سرهایمان را کرده بودیم توی هم و حرف می زدیم.سنگر پر از بچه های اذربایجانی بود. نگاهمان می کردند و ترکی حرف می زدند. هر کدامشان به اندازه سه نفر ما بودند؛چاق و گنده. حاج بابایی گفت: بچه ها خیلی مواظب باشیم! دعوا بی دعوا! شوخی بی شوخی! اگر یکی از ان ها یک سیلی محکم به گوش یکی از ما اولا کله ی طرف که کنده می شود هیچ!

رحیمی گفت: دوما باید سه روز توی بیمارستان بخوابد!

غلام حسین گفت: سوما یک سال باید با گوش کر زندگی کند.

داشتیم می خندیدیم که سنگر تاریک شد. یکی از انها بود. زیر زمین بود و او می خواست از پله ها پایین بیاید


کتاب رزمنده قاچاقی

بالاخره نیم ساعت چک وچونه و التماس جواب داد و مامان گفت: باشه. اشک توی چشم های من و اسماعیل جمع شد و مثل بچه های مودب دو زانو نشستیم جلوی مامان

و گفتیم: ممنونم مامان جون! مامان لبخندی زد و گفت: البته فقط یکی تون می تونه بره.

انگار سطل اب یخ را روسرم ریخته باشند، ولو شدم روی زمین گفتم: اخه چرا؟

خب دوتایی با هم می ریم تا هوای هم دیگه رو داشته باشیم.

ولی مامان از حرفش کوتاه نمیامد.نگاهی به من انداخت و گفت: اگر شماها برید جبهه من با این دست علیل چه کنم؟بابا تون که صبح می ره شب میاد! یکی از شما باید کمک حال من باشه یا  نه؟

چانه زنی فایده ای نداشت باید خودم کاری میکردم.اگر به بچه های بسیج هم می سپردم حتما اسماعیل را می بردن چون از م نبزرگتر بود و اموزش نظامی هم دیده بود.