بالاخره نیم ساعت چک وچونه و التماس جواب داد و مامان گفت: باشه. اشک توی چشم های من و اسماعیل جمع شد و مثل بچه های مودب دو زانو نشستیم جلوی مامان

و گفتیم: ممنونم مامان جون! مامان لبخندی زد و گفت: البته فقط یکی تون می تونه بره.

انگار سطل اب یخ را روسرم ریخته باشند، ولو شدم روی زمین گفتم: اخه چرا؟

خب دوتایی با هم می ریم تا هوای هم دیگه رو داشته باشیم.

ولی مامان از حرفش کوتاه نمیامد.نگاهی به من انداخت و گفت: اگر شماها برید جبهه من با این دست علیل چه کنم؟بابا تون که صبح می ره شب میاد! یکی از شما باید کمک حال من باشه یا  نه؟

چانه زنی فایده ای نداشت باید خودم کاری میکردم.اگر به بچه های بسیج هم می سپردم حتما اسماعیل را می بردن چون از م نبزرگتر بود و اموزش نظامی هم دیده بود.