شهید سید احمد سجاددوست 

شهادت عملیات والفجر ۴ سال ۱۳۶۲

در سال ۱۳۴۴ در شهرستان مبارکه نوری از انوار خداوند ، خانه سید مصطفی را روشن کرد و او نام این روشنی چشم را « احمد » گذاشت . او برای هر کدام از فرزندانش یکی از نام های پیامبر اعظم (ص) را برگزید و نام احمد قسمت کسی شد یک شبه ره صد ساله را طی کرد . سید احمد در یک خانواده ی مذهبی و مستضعف  پرورش یافت . دوران ابتدایی اش را در دبستان برزگران و دوران راهنمایی را در آموزشگاه راهنمایی پرتو گذراند . او نبوغ خاصی داشت و از هوش بالایی برخوردار بود . قدرت یادگیری مسائل در او بسیار زیاد بود ، به طوری که معلمان او معتقد بودند که اگر به تحصیلاتش ادامه دهد ، بی شک پزشک خوبی خواهد شد . پای اعتقاداتش می ایستاد و به چیزی که می گفت ، عمل می کرد . چون کلامش از دل بر می خاست و آن را با اعتقاد راسخ بیان می کرد به دل می نشست و کسی از او دلگیر نمی شد . همه ی کارهایش از نظم خاصی برخوردار بود . حقوقی را که از سپاه می گرفت به صندوق جبهه می ریخت و از اسراف و حرام های خداوند به دور بود . با وقار ، متین ، فهمیده ، مؤدب و مهربان بود و مثل یک مربی اخلاق عمل می کرد . گاهی مانند یک انسان چهل ساله دیگران را نصیحت می کرد و خودش مصداق حرف های زیبایش بود . از دیگران صحبت نمی کرد و اگر می دید کسی غیبت می کند ، به او تذکر می داد . به دلیل گرایش هنری و ذوق سرشارش ، گاهی دست به قلم می شد و اثراتی از خود به جا می گذاشت . زمانی برای مجروحیت دستش با موتور سیکلتی که سپاه به او اجازه داده بود به اصفهان رفت ، هنگامی که بازگشت علاوه بر پول بنزین ، کرایه موتور را هم پرداخت کرد و حساسیت خاصی در ارتباط با این مسائل داشت . وقتی که وارد مقطع متوسطه شد ، انقلاب اسلامی ایران به وقوع پیوست . سید احمد در پایان امتحانات دوم دبیرستان با رضایت نامه ی جعلی وارد بسیج و بعد از آن در پادگان غدیر ، مشغول فراگیری آموزش های نظامی شد . مادر به دلیل جثه ی ضعیف و بدن نحیف احمد بسیار ناراحت بود و می خواست که برادرانش او را به خانه باز گردانند . سید حبیب به دنبال او رفت اما احمد خودش را در سردخانه پادگان غدیر یک شب تا صبح پنهان کرد تا برادرش او را پیدا نکند . بعد از پایان آموزش ، احمد به پادگان منتظران شهادت خوزستان رفت و آنجا بود که به قول خودش به آرزوهایش رسید . گفته بود که علاقه من به دین اسلام و آیه های قرآن موهبتی از جانب خداوند است و احساس می کنم در این پادگان که پای مرا به جبهه باز کرد این علاقه تبلور پیدا می کند . دو ماه در پادگان دارخوین بود که بیماری پوستی شدیدی گرفت و توانش گرفته شد . وقتی بهبود یافت برای عملیات محرم خودش را آماده کرد و در همین حین تصمیم گرفت تحصیل را رها کند و وارد سپاه شود . سید حبیب با او صحبت کرد که به تحصیلاتش ادامه دهد اما او گفت :

 «اگر روزی مملکت ما بر جا بود ، من درس می خوانم اما اگر ایران نباشد ، درس خواندن من چه فایده ای دارد » . 


مادر  شهید:

یک بار که سید احمد از جبهه برگشت ، دیدم به طرف حیاط رفت و در باغچه چندین نهال کاشت و جای یکی را خالی گذاشت . علت را پرسیدم و او جواب داد :« مادر این جا را برای خودم خالی گذاشته ام » . 

کلمات مادر به سختی شنیده می شد ... 

انگار داشت به آن لحظه های پر التهاب شنیدن خبر شهادت فرزندش نزدیک می شد . اشک های مظلومانهاش بند دلم را پاره می کرد و صدای بغض گرفته اش ،  قرار از قلبم می گرفت .  

او ادامه داد :  

گفته بودند سید احمد می خواهد بیاید و من برایش غذا آماده کردم و سبزی تازه تهیه کردم و منتظرش ماندم . همه ی همرزمانش آمدند ولی او نیامد . لرزه بر بدنم افتاده بود . برادرانش می آمدند و می رفتند و اضطراب سراسر وجودم را چنگ می زد . به مغازه رفتم و دیدم همه آن جا جمع شده اند . برادرم آمد و گفت : چرا بی قراری می کنی ؟ مگر تو از چه کسی عزیز تری ؟ حتی اگر فرزندت شهید شده باشد ، باید صبور باشی ... 

همه ی دوستان شهید معتقد بودند که سید احمد برای شهادت ساخته شده بود و اگر به گونه ی دیگری از این دنیا می رفت ، به او ظلم شده بود .  

پدر در عالم رؤیا فرزندش را دیده بود و وقتی که از او سؤال کرده بود که آنجا جایت خوب است یا نه ؟ احمد در جوابش تنها می خندید و می گفت همه ی ما با هم هستیم . 

و مادر که هر سال راهی جنوب می شود تا دوباره بوی فرزندش را استشمام کند و قدم جای قدم های کسی بگذارد که روزی تمامی انسان ها به جایگاه و مقامش غبطه خواهند خورد .  

و سید احمد سجادوست در عملیات والفجر 4  در روز جمعه ، به تاریخ 13/8/1362 درارتفاعات مشرف بر شهر  پنجوین عراق با اصابت ترکش ،  چشم از جهان فرو بست و به دیدار جد غریبش شتافت .