( برای دریافت پوستر در ابعاد و کیفیت اصلی کلیک کنید )
سردار شهید عبدالعلی اکبری
فرمانده سپاه میرجاوه سیستان و بلوچستان
تصاویر منتشر نشده از شهید اکبری
سال 1338 ه ش ، در پنجاه کیلومتری غرب اصفهان در یکی از روستاهای شهرستان مبارکه , مولد فرزندی برای اسلام بود که خود را در شرق و غرب و جنوب کشور، بلند آوازه ساخت. مردم متدین این روستا به کارگری، کشاورزی و دامداری مشغول بودند. اعضای خانواده نام با معنای عبدالعلی را بر او نهادند. مردم این دیار، به مهمان نوازی و شجاعت و پشتکار شهرت دارند و این خصایص درعبدالعلی نیز تجلی نموده، با استعداد سرشار خود و علیرغم محروم شدن از مهر و عطوفت مادری در سن شش سالگی وارد دبستان شدو پس از اتمام مرحله ی ابتدایی تعلیم و تربیت، به دلیل نبودن مدرسه راهنمایی در روستا، فاصله چندین کیلومتری روستا تا مبارکه را به صورت پیاده یا با دوچرخه طی می نمود و این مقطع تحصیلی را نیز به پایان رساند.
نبودن شرایط لازم و تنگدستی ناشی از حکومت ظالمانه ی ستم شاهی، مانع از ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر می شود و اوناچار نزد برادرش به کار می پردازد؛ لیکن عطش معرفت بیشتر، او را به کتابخانه ملی می کشاند. با رئیس کتابخانه آشنا و نسبت به مسائل سیاسی کشور آگاه می گردد. در این زمان عبد العلی که جوانی رشید و مستقل گردیده بود، با آوردن اعلامیه های امام به روستا و تکثیر آنها و با تلاش فراوان در آگاهی بخشیدن به اهالی روستا ، نقش فعالی را به عهده گرفت. وی پلاکاردهایی تهیه و با نوشتن شعارهای اسلامی، رشادت و بی باکی و معرفت خویش را در روستا اثبات می کند و همگام با مردم در راهپیمایی های اصفهان شرکت می کرد.در جمعه سیاه هفده شهریور 1357 که طاغوت، مومنین انقلابی را در میدان شهدا همانند برگ خزان بر زمین می ریخت، عوامل ژاندارم در محل، او را به سربازی فرا می خوانند. عبدالعلی ابتدا از معرفی خود امتناع می ورزد، ولی علیرغم میل باطنی به این مساله تن در می دهد و در نتیجه از زرین شهر به عجب شیر اعزام می گردد. پس از چند ماهی با یکی از همفکران خود بعد از صدور فرمان فرار سربازان توسط حضرت امام (رضوان الله تعالی علیه) ، طرح گریز شبانه از پادگان را به اجرا در می آورد و علیرغم گرسنگی مفرط به دلیل ترس از معرفی به نیروی نظامی تا عصر روز بعد به جایی مراجعه نکردند و با پوشیدن لباس شخصی برای سفر، به شهر می روند و به ترمینال مسافربری می آیند؛ اما در همین هنگام توسط مامورین، شناسایی می شوند و پس از تعقیب و گریز در محوطه، دوست عبدالعلی دستگیر می شود. او بدون اینکه پولی داشته باشد، با زحمت زیاد، خود را به اصفهان می رساند و مخفی می شود. در این مدت خانواده اش مقاومت می کنند، اگر چه پدرش پیوسته از جانب مامورین تهدید و مورد ضرب و شتم قرار می گیرد. قاب عکسی از شاه معدوم در منزل بود. یک روز «عبدالعلی» در حضور اعضای خانواده آن را زیر پایش خرد می کند و با این عمل اعتراض خودش را علیه رژیم پهلوی نشان می دهد. با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری حضرت امام (ره) در بیست و دوم بهمن پنجاه و هفت، روح جدیدی در خدمت بیشتر و بهتر به اسلام و انقلاب و مردم در او دمیده می شود. وی چون نهایت اخلاص و بندگی را در خدمت صادقانه و در راه خدا برای محرومین می دانست، لذا آماده خدمت در نقاط محروم می شود و با ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تاریخ 6/4/1358 با اولین گروههای اعزامی به منطقه ی سیستان و بلوچستان مهاجرت می نماید و پس از ورود به زاهدان، با سایر دوستان اعزامی در قالب یک گروه به سمت سربوک از توابع شهرستان چابهار حرکت می کند. در آنجا دوشادوش برادران جهاد سازندگی علاوه بر مقابله نظامی با اشرار و شناسایی خانواده های مستمند و فقیر، اقلام ضروری و مورد نیاز آنها را فراهم می کند. پس از چند ماه اقامت در آن محل، از یک طرف گرایش و علاقه و محبت شدید برادران بلوچ به این جوانان فداکار و مخلص افزایش می یابد و از طرف دیگر به سبب وجود و خصومت عوامل داخلی استکبار، برخوردی مسلحانه با عده ای از اشرار به وجود آمد.در این درگیری مسلحانه، برادر «صالح، فرمانده سپاه «نیکشهر» به همراه برادران « ساوجی» و« برخشان» که به منظور توزیع مواد غذایی بین خانواده های محروم منطقه رفته بودند، به فیض شهادت نایل می گردند، ولی برادر« اکبری» وعده ای دیگر سیزده روز به تعقیب آنها می پردازند که اشرار به خاک کشور مجاور می گریزند و آنها به اجبار مراجعت می نمایند. بعد از آن به اتفاق عده ای از برادران به مرخصی می رود و در این بین به خانواده شهید «برخشان» نیز سر زده و دلاوریهای او را برای والدینش بازگو می کند. سپس به «زاهدان» باز می گردد و از آنجا به اتفاق سایر برادران، همراه با نظارت و مسئولیت حاج محمود اشجع ،جهت فعالیتهای عمرانی و فرهنگی عازم منطقه «زهکلود» و «هامون جازموریان» از توابع «کهنوج » می شوند. بعد از آن با آغاز توطئه توسط عوامل خود فروخته استکبار، گروهکهای سر سپرده در کردستان در معیت، قاسم ترک لادانی و حسن کفعمی عازم دیار سنندج و دیواندره می شود و در چند در گیری با نیروهای الحادی حضور فعال و ثمر بخشی داشته است. با شروع جنگ تحمیلی و گسترش تجاوز نیروهای بعث عراق، به اتفاق برادران، عازم «آبادان» می گردد .در جبهه بهمن شیر، در یک درگیری مستقیم و رویارویی، پس از کشتن چند عراقی از ناحیه گردن و فک مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و به سختی مجروح می شود . پس از توقف کوتاهی جهت درمان و معالجه به «اصفهان» فرستاده می شود. در این مدت چون قادر به غذا خوردن نبود، فقط مایعات مصرف می کند.در زمستان 1359 مجددا به زاهدان اعزام می شود. این بار با توجه به وضعیت منطقه مرزی «میر جاوه»، تشکیل سپاه و فرماندهی آن به عهده او محول می شود. اودر این سمت منشا خدمات زیادی برای استان «سیستان وبلوچستان» می شود. با سپری کردن عمری توام با جدیت و تلاش در محراب عبادت و به هنگام ادای فریضه نماز جماعت به دست یک عامل بیگانه به شهادت می رسد.
"فراق"
روزی عبدالعلی در حالی که تعدادی کتاب دبستانی برای بچه های محروم منطقه سیستان و بلوچستان آماده کرده بود، با یک ماشین سیمرغ برای خداحافظی به منزل آمد. من و خواهرم گریان شدیم و به او گفتیم: مواظب خودت باش، ما برای تو خیلی نگرانیم. او با روحیه ای شاد و خندان به ما روحیه داد و گفت: از شما انتظار نداشتم که گریه کنید؛ بلکه باید خوشحال باشید. شما اینقدر نگران هستید، پس اگر روزی خدا توفیق داد و من هم مثل برادران دیگر لیاقت شهادت را پیدا کردم، چه می کنید؟و به هر حال ما را وادار کرد تا بخندیم و گفت: تا شاد نباشید نخواهم رفت. در صورتی از اینجا می روم که شما خوشحال باشید.
به نقل از خاطرات برادر شهید
"فعالیت علیه رژیم طاغوت"
شهید اکبری با پیروی از رهنمودهای امام راحل، در اولین فرصت از پا دگان گریخت و عملا تلاش برای سرنگونی طاغوت را آغاز کرد و به صفوف تظاهر کنندگان علیه رژیم پیوست. بعضی اوقات من و فرزند سه ساله ام را همراه خود به اصفهان می برد و در اعتراضات عمومی و فرا گیر مردم بر ضد حکومت جابر در صف اول تظاهرات شرکت می کردیم. حتی بعضی اوقات با مامورین درگیری لفظی پیدا می کرد. یک روز ضمن تظاهرات، همدیگر را گم کردیم؛ تا شب که در منزل یکی از بستگان به هم رسیدیم. بسیار نگران بودم، چرا که ایشان پس از مرگ مادرم پناه خوبی برایم بود. پیوسته این شعار را بر زبان جاری می ساخت: سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن.
به نقل از خاطرات خواهر شهید
"پرواز بلند یاران"
اردیبهشت سال 59 بود. در معیت یک گروه سیزده نفره به فرماندهی سردار رشید اسلام، عزت الله شمخانی به غرب کشور برای مقابله با گروهکهای ملحد به آن دیار روانه شدیم. در دیواندره دو نفر به فیض شهادت نایل شدند و پس از شروع جنگ تحمیلی نیز سه نفر دیگر از همرزمان ما به لقای خدا شتافتند. سردار رشید سپاه اسلام شهید عبدالعلی اکبری پس از مجروح شدن در آن منطقه، به عقب منتقل می شود تا مشهد خویش را در جایی دیگر بیابد. بعد ها هم شمخانی به جمع یاران شهید پیوست. در نهایت از آن جمع بیش از نیمی به جانب حق تعالی پرواز نمودند.
به نقل از خاطرات برادر محمود کوهانستانی
"فداکار و وفادار"
در بهار 1359 که گروهک های ملحد، طراوت و سر سبزی خطه غرب را با وجود شیطنت آمیز خویش، به سیاهی و کینه تبدیل نموده و بذر عداوت و خصومت با مردم مسلمان کرد را در آن دیار پاشیده بودند، با یک ستون عملیاتی از گردنه ای در کردستان عبور کردیم. هوا تاریک بود. ماشین سر ستون در کمین کومله افتاد و حدود نیم کیلومتر بین خودروهای ستون برای پیمودن ادامه مسیر اختلاف نظر پیش می آید. برادر اکبری و همراهان او که از زاهدان آمده بودند، می گویند: اگر شما می خواهید بر گردید، ما بایستی برویم جلو و مطلع شویم که بر سر آنها چه آمده است؟ به کمین افراد می رسند که چند نفر از آنها از ناحیه کمر و سر به سختی آسیب دیده بودند. برادر اکبری به سرعت با سیمرغ، مجروحین را به بیمارستان سنندج می رساند و از آنجا به تهران منتقل شدند. من نیز از جمله آنها بودم که پس از درمان، جانباز شده و سوار چرخ مخصوص می باشم. اکنون علیرغم گذشت سالها از آن واقعه، خاطره اش برایم به زلالی آب روان، روشن و شفاف است .
به نقل از خاطرات برادر محمود کوهانستانی
"پایه گذاری سپاه مرزی"
از شروع به کار و فعالیت رسمی سپاه پاسداران در بخش مرزی «میر جاوه »واقع در منازل سازمانی بخشداری مدتی نگذشته بود که سپاه، بودجه ای برای احداث پایگاه در آن منطقه اختصاص می داد و همزمان فعالیتهای ساختمانی آغاز گردید. از همان ابتدا برادر اکبری ضمن تهیه و فراهم کردن مقدمات کار، برای پشت گرمی نیروها و نیز تسریع در ساخت و اتمام پایگاه، شخصا وارد عمل در کار بنایی شده و در پایان، هر روز پس از اتمام کارهای روزانه در کنار آنها به والیبال می پرداخت و همچنین روزهای پایانی هفته به مصداق قائمین فی الیل و صائمین فی النهار روزه دار بود.
به نقل از خاطرات برادر سردار صادق اشجع
"قلب منطقه کجاست؟"
خانه پاسدار مرکز آموزش برادران بسیجی داوطلب خدمت و همکاری با سپاه یا اعزام به جبهه در زاهدان بود. یکی از روزهای نیمه اول سال 1360 برادر عبد العلی اکبری به آنجا آمد و تقاضای پنجاه نفر نیرو جهت انتقال به «میر جاوه» کرد. از آن روز مدتی گذشت. در مراجعات از یک گشت عملیاتی که در اطراف زاهدان و مناطق مرزی جهت تعقیب اشرار داشتیم، به ایشان گفتیم: خوشا به حال شما که در جریان امور منطقه قرار می گیرید و با مسائل آشنایی ملموس دارید. در جواب گفتند: خوشا به حال شما که در خانه پاسدار و آموزش منطقه هستید، زیرا که آموزش، مرکز و قلب منطقه است.
به نقل از خاطرات برادر مصطفی دشتی
"امام جماعت، نماز شهادت"
در سال های 1359 –
1360 در خدمت برادر بزرگوار سردار عبد العلی اکبری بودم. وی به نماز اهمیت زیادی
می داد و سعی داشت نمازهایش را حتی المقدور به جماعت اقامه نماید. در مواقعی که در
سپاه امام جماعت نبود، یک نفر از برادران را به عنوان امام جماعت معرفی می کرد تا
نماز بر پا شود.
یکی از روزها که به
اتفاق ایشان از گشت عملیاتی بر گشتیم، موقع ظهر به سپاه رسیدیم. برادران به صورت
فرادی مشغول نماز خواندن بودند. ایشان سخت ناراحت شد و فردای آن روز در صبحگاه
حدود نیم ساعت پیرامون اهمیت نماز جماعت صحبت کرد و گفت: چرا باید در جمعی که تعداد زیادی پاسدار
و بسیجی حضور دارند، نماز جماعت بر گزار نشود؟ و همان جا یک نفر را که متصدی امور
تبلیغات بود، به عنوان پیش نماز معرفی کرد و آخر الامر نیز خود به هنگام ادای
نماز، در حالی که امام جماعت بود، به فیض شهادت نایل گردید. پیامبر اکرم می فرماید:یک
نماز جماعت از یک سال نماز فرادی بهتر است.
نماز، سرود ایمان / ص60
"زیارت مشهد الرضا وآرزوی شهادت"
چهارشنبه بیست و چهار آذر سال 1359 برابر با بیست و نهم صفر، شب شهادت حضرت امام رضا (ع)، عبدالعلی در معیت دوستان به پا بوسی حضرت ثامن الائمه برای عرض ادب و ارادات مشرف شد. در این سفر آخر، از پرودگار خویش خالصانه آرزوی شهادت در راه او را می نماید. هنوز یک سال سپری نشده بود که به سوی معبود خویش شتافت. اگر عبدالعلی مشهد از مشهد عبد العلی فاصله دارد، لیکن وقت شرعی صلاه ظهر در هر دو مشهد، یعنی مشهد الرضا (ع) و مشهد عبدالعلی اکبری، مثل هم است.
اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند جان به قربان تو که حج فقرایی
"صله رحم و جذب آشنایان"
امام صادق (ع) فرمودند: صله رحم حساب را آسان می گرداند. برادر عبدالعلی اکبری قبل از شهادت، هر زمان که از سیستان و بلوچستان، کهنوج، کرمان و یا کردستان برای پیگیری امور آنجا در اصفهان توقفی داشت، به روستا می آمد و دیداری هر چند کوتاه با بستگان و اقوام به عمل می آورد و ضمن تفقد و دلجویی، آنها را امر به معروف و نهی از منکر می کرد.دوستان و آشنایان در این ملاقات اندک از او مطالب مختلفی یاد می گرفتند و ماشین سیمرغ او را که در درگیری های مختلف با ضد انقلاب، آماج گلوله های دشمنان قرار گرفته بود، مشاهده می کردند و با شنیدن جانفشانی ایثار گران، خود به مبارزانی جدی در صف انقلاب تبدیل می شدند.در این ملاقاتها بود که پسر عمو و پسر دایی او نیز به جمع رزمندگان پیوستند و هر دو در عملیات بدر شهید گردیدند و به شهید خانواده خود ملحق شدند.
"آگاهی مردم"
آگاهی مردم هر هفته یک بار در بخش های مرزی شهرستان های زاهدان – سراوان
یعنی میر جاوه، جالق، از پایگاهمان در سراوان جهت کسب اطلاعات و حضور در معابر
تردد اشرار و قاچاقچیان و گذرگاه های آنها جهت ایجاد امنیت در منطقه، گشت عملیاتی
داشتیم. علیرغم شنیدن زیاد از میرجاوه تا آن هنگام، هنوز آن را ندیده بودم. در یکی
از گشتها با ورود به آنجا، برادر مبارز عبد العلی اکبری با خوشحالی و سرور، در
سپاه را به روی برادران باز نموده و با خوشرویی از ما استقبال کرد و دستور داد به
سرعت برای ما غذا بیاورند.پس
از ورود به پایگاه نزد ایشان رفتم و از او سوال کردم: چرا شما به منطقه نمی آیید؟
در جواب گفت: اینجا و آنجا فرقی
نمی کند. ما همه برای خدمت به این دیار آمده ایم؛ پس باید آنها را آگاه کنیم تا
فریب اشرار از خدا بی خبر و قاچاقچیان مفسد را نخورند وقتی انسان، هدفش خدمت
خالصانه در راه خدا باشد، مکان برای او مهم نیست و فرقی نمی کند در کجا باشد. (( والذین
جاهدو افینالنهدینهم سبلنا وان الله مع المحسنین.))
به نقل از خاطرات برادر سیف الله کریمی
"اثر شهادت در حال نماز"
روزهای اول انقلاب، در منطقه بلوچستان در میرجاوه بودیم و فرمانده مان هم یکی از بچه های اصفهان به نام برادر عبدالعلی اکبری بود. او برخورد خیلی خوبی با مردم داشت. در مدت کوتاهی توانسته بود محبوبیت زیادی میان مردم به دست آورد و این را اشرار نمی توانستند تحمل کنند. کسی را فرستادند میان ما، برای خبر چینی و کارهای دیگر.آن روز نماز جماعت به امامت دوست خوبمان برادر اکبری برپا شد و بسیار شلوغ هم شده بود. در سجده بودیم که صدای رگبار اسلحه ای آمد. اسلحه همان فرد نفوذی بود که به سوی برادر اکبری نشانه رفته بود. برادر اکبری خونین بر سجاده اش افتاد. دشمن گمان می کرد که با این کار می تواند موفق شود. اما با شهید شدن برادر اکبری، آن کسانی که فکر می کردند پاسدارها نماز نمی خوانند و مسلمان نیستند، با چشم خود عظمت روح بزرگشان را دیدند و همین امر باعث شد که بتوانیم در طول جنگ، از نیروهای بومی بلوچستان، لشکری از عشایر تشکیل بدهیم.
به نقل از خاطرات برادر سردار علیرضا عظیمی
بسم الله الرحمن الرحیم
من از وقتی نام امام خمینی را شنیدم و انقلاب اسلامی را راستین
شناختم، در تاریخ 6/4/1358 وارد سپاه پاسداران شدم و به سیستان وبلوچستان رفتم تا
تاریخ 18/2/1359؛ و از این تاریخ هم بنا به ضرورتی که در کردستان حس می کردم، به
منطقه رفتم و فقط در سپاه است که احساس می کنم به خدا نزدیک تر شده ام و خیلی
خوشحالم که می توانم گام مثبتی در راه اسلام و خط امام بر دارم. از پدر و مادرم
ممنونم که خیلی زحمت کشیدند و مرا بزرگ کردند و به من کمک کردند که به اسلام خدمت
کنم. دوستان، برادران و همسنگران زیادی از پیش ما رفتند، شهید شدند و به پروردگار
پیوستند؛ و همین برادران هم که شهید شدند، به من فهماندند که تا لیاقت شهادت را
نداشته باشی ولو اینکه در درگیری های شدیدی هم باشی، جان سالم به در می بری و اول
باید زمینه را پیدا کرد. اگر خود را به خدا نزدیک ساختی، خالص شدی و بی ریا مومن
بودی و فقط فی سبیل الله کار کردی، به خدا خواهی رسید؛ وگرنه سالها هم در سپاه
باشی، در جنگ کشته نخواهی شد. این عملا به من ثابت شد. من با چند نفر از برادران
که در حال حاضر شهید شده اند، بوده ام و آنها را می شناختم که چگونه خالص بودند و
چگونه در خون خود غلطیدند و به آنجا که پرواز داشتند، رفتند. اینها همه گلچین شدند
و رفتند و من هم از خدا می خواهم که به آنها بپیوندم و وصیت نامه مرا بخوانند. از
پدر ها و مادرها می خواهم جوانها را تشویق کنند که در راه اسلام و پاسداری از
انقلاب اسلامی قدم بردارند. از پاسداران می خواهم عناصر کثیفی را که کردستان را به
آتش کشیدند، به خاک و خون بکشند و با اخلاق اسلامی رفتار کنند و با رفتار یک
مسلمان واقعی و همچون امام، مردم را تربیت کنند. به پدر زحمتکش خود سلام می فرستم
و امیدوارم که مرا حلال کند و برادران و خواهران کوچک مرا مسلمان و مجاهد تربیت
کند. به برادرم خیر الله توصیه می کنم که خود سازی کند و قرآن بیاموزد و به اسلام
خدمت کند. برادر بزرگم جواد و زن برادرم که برای من زحمت کشیده اید، سلام فراوان
می فرستم و اگر من از نظر اقتصادی پولی پیش آنها دارم، به برادرم خیر الله کمک
کنند که درسش را بخواند و فرشته و مهرداد را درست تربیت کرده و آنها را پاسدار و
شجاع تربیت کنند. من دلم می خواست که ازدواج کنم و بچه دارشوم، ولی الان ضرورت است
که من در کردستان باشم و نمی توانم. پس از شهید شدنم مرا در روستای خودمان نزدیک
قبر مادرم به خاک بسپارید. هر چند دلم می خواهد نزدیک قبر های برادران شهیدم باشم،
ولی فرقی نمی کند. همه ان شاء الله پیش خدا می رویم. سلام مرا به همه برسانید.
خواهرانم را سلام می رسانم و به آنها سفارش می کنم بعد از شهادت من گریه نکنند و
صبر ومقاومت داشته باشند. در ضمن روی قبر من ننویسند ناکام، زیرا هیچ کامی بهتر از
این نیست که در راه هدفم کشته شوم. برادرانم محمود و محمد را سلام می رسانم و
خانواده را سلام می رسانم. خلاصه برادران همه رفتنی هستیم و باید پیش خدا برویم و
من این راه را انتخاب کردم و از عشقی شدید که نسبت به اسلام و نفرت شدیدی که نسبت
به دشمنان اسلام دارم، تصمیم گرفتم که اسلحه بگیرم و بجنگم. خلاصه هر چند که من
کشته می شوم و اگر این لیاقت را پیدا کنم، پاسداری یک وظیفه و یک هدف است، نه یک
شغل و عامل خوشگذرانی و زندگی کردن؛ بنابراین من به جوانان پاسدار توصیه می کنم که
این وظیفه را انجام دهند تا بتوانند به هدفشان برسند. برادران، بنا به گفته حضرت
علی علیه السلام که:« خداوندایک لحظه مرا به خودم وا مگذار»، ما و شما هم باید
همینطور باشیم و همیشه به یاد خدا! هر جا می رویم، اگر خودمان را با محیط تطبیق
دهیم و خودمان را به یک چیزهایی سرگرم کنیم. هر چند که کار خوب بکنیم، ولی فایده
ندارد. باید نیت برای خدا باشد، توام با عمل. اگر نیت نکنی که برای خدا کار کنی و
خودت را سرگرم کنی، هر قدر هم که عمل صالح انجام دهی، بی فایده است. باید نیت کنی
که برای خدا کار کنی و لازمه برای خدا کار کردن، رنج و سختی است. اگر رنج و سختی
کشیدی، برای خدا است و اگر رنج و سختی نکشیدی، خودت را سر گرم کرده و به یک چیز دل
خوش می کنی و کاری می کنی که آن وقت برای خدا نیست. خدا حافظ.