زندگینامه+خاطرات+تصاویر در ادامه مطلب
سردار شهید محمد افیونی در سال 1341 ه.ش در شهر اصفهان دیده به جهان گشود و در خانواده ای مذهبی پرورش یافت . در شکوفایی انقلاب و بر اندازی نظام فاسد پهلوی علی رغم سن و سال کم شرکت
فعال داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی علاوه بر حفظ سنگر علم و دانش در سنگر
بسیج نیز مسئولیت پذیرفت. بارها و بارها به استقبال خطر رفت و رنجها و تلاش
های بی شمار را برای پیشبرد اهداف انقلاب به جان خرید و آرام نگرفت. با آغاز جنگ تحمیلی سوی جبهه ها رهسپار شد و مدتی را در جبهه ی جنوب گذراند . پس از مدتی برای مبارزه با ضد انقلاب در کردستان به این خطه ی مظلوم رفت و تا زمان شهادت درخدمت انقلاب و محرومان ستمدیده بود . در کردستان با ارائه توان بالای رزمی اسوه و
الگو شد. در سنگرهای مختلف نبرد حماسه ها آفرید، به گونه ای که اکنون نام
او در جای جای کردستان معادل نهایت رشادت و شجاعت و غیرت آورده می شود.
صمیمیت و رفاقتش با دوستان و شجاعت و سخت گیری او با دشمن همواره در یاد ها
باقی خواهد بود.
افیونی از نادر افرادی بود که به پاسداری، جهاد، شهادت، در خط امام بودن و سوختن برای محرومان جلوه و معنی داد. در حالی که جای جای محروم و فتنه دیده کردستان شاهد دلاوری های ایشان برای
مردم و رزمندگان بود و سراسر این خطه، مملو از خاطرات فراوان از شکوه
ایثار شان ، با دلی گشوده به رحمت حق به استقبال سختیهای تازه می رفت. او
برای این انقلاب و اسلام یک نفر نبود بلکه به تنهایی سپاهی بود.
سر انجام این سردار دلاور سپاه اسلام پس از سالها مجاهدت و تلاش در پنجم تیر ماه 1363 مصادف با ایام شهادت مولای متقیان علی علیه السلام با فرقی شکافته به دیدار معبود شتافت ...
خلاصه مسئولیت ها
-مسئول محور سنندچ کامیاران
-فرمانده گردان جندا...
-مسئول قرارگاه شهید حجتی
-قائم مقام طرح و عملیات سپاه ناحیه کردستان
مادر شهید :
لباس عید برای بچه ها خیلی مهم و دوست داشتنی است. یک روز محمد از مدرسه
وارد خانه شد. لباس نویی را که تازه برایش خریده بودم به همراه برد وقتی از
او سوال کردیم، گفت: یکی از همکلاسی هایم لباس عید نداشت، برای او می
برم. آن سال با لباس های قبلی خود عید را پشت سر گذاشت.
از کودکی عاشق نماز خواندن بود. وضو گرفتن و نماز خواندن را از هنگامی آغاز
کرد که معمولاً بچه ها توجهی به آن ندارند. هنگامی که بچه های فامیل به
خانه ما می آمدند، از نماز و قران برایشان صحبت می کرد.
بیش از همه ما در روضه خوانیها شرکت می کرد. مرتب به مسجد محل می رفت و در
دسته های زنجیر زنی شرکت می کرد. با پشتکار عجیبی د رس می خواند.
سال چهارم هنرستان در حالی که امتحان داشت تا ساعت دو نیمه شب به کارهای
بسیج می رسید. صبح زود، ابتدا صبحانه بچه های بسیج را تهیه می کرد و بعد
برای امتحان به دبیرستان می رفت. همه متعجب بودند که چطور این دو کار را،
به خوبی انجام می داده است.
سعید بخش :
از زمانی که در هنرستان درس می خواند با بسیج مدارس همکاری می کرد. در
اواخر تحصیل، تمام وقت در بسیج مدارس مشغول به کار بود. در شرایط بحرانی
آن زمان، قضیه بنی صدر و گروهکها و بعد از 30 مرداد که مردم توسط گروه
منافقین ترور می شدند، محمد بازوی توانمندی بود برای تشکل های حزب
الهی. بارها به خاطر دفاع از اسلام خود را به خطر انداخت. یک بار د ر حین
بحث با افرادی که روزنامه منافقین را می فروختند، یکی از منافقین ضربه ای
به او وارد ساخته بود که تا مدتی احساس ناراحتی و مصدومیت می کرد. یکی از
منافقین که در بیمارستان عیسی بن مریم بستری بود، توسط رفقایش مسلح شده
بود و قصد فرار داشت. محمد با چابکی و شهامت ، روی پشت بام بیمارستان به
تعقیب و دستگیری او اقدام می کند. زمانی بود که منافقین در شهر را به جرم
حمایت از امام یا حتی داشتن ریش به رگبار می بستند. محمد با وجود همه خطرات
می گفت: ما باید حتی در نیمه های شب همه جا حضور داشته باشیم تا آنها
نتوانند مردم بی گناه را به شهادت برسانند. او با روحیه و شهامتی بی نظیر
به تعقیب سران منافقین می پرداخت. پس از مدتی که به جبهه جنوب رفته بود،
کردستان را جهت ادامه خدمت مناسب دید. محمد تا زمان شهادت در آنجا مشغول
خدمت بود.
سردار شهید حاج اکبر آقابابایی :
در اوایل جنگ کردستان، جو بسیار بدی شایع شده بود و کمتر کسی دوست داشت د ر کردستان بماند.
یک روز عملیاتی در محور طاوسر چین در جاده سنندج – کامیاران رو به روی
گردنه مروارید انجام شد. پس از عملیات ما وارد روستای سر چین شدیم. شور
عجیبی را شاهد بودم. مردم و به خصوص بچه ها از ما استقبال کردند و با شعار
های الله اکبر و پخش نقل جلوی ما آمدند.
فریاد الله اکبر ایشان، لبخند رضایتی روی لبهای رزمندگان ظاهر کرده بود.
خیلی خوشحال بودیم. بنده به محمد افیونی گفتم: محمد؛ آینده کردستان این
بچه ها هستند. اگر الان اینها را رها کنیم و برویم به اینها خیانت کرده
ایم.
صحبتهای من، منظره فرح بخش آن روز و انگیزه های پاک الهی شهید افیونی باعث
شد، ماندن در کردستان را تکلیف خود بداند و تا زمان شهادت با رشادت تمام
در صحنه های مختلف کردستان باقی بماند. او با دلسوزی و شفقت اسلامی، برای
مردم کرد خدمات شایسته ای انجام داد.
برادر شهید :
برای دیدار با برادرم به کردستان رفتم. محمد در آنجا با مردم ارتباط
تنگاتنگی داشت. مردم هم او را خیلی دوست داشتند. او در مهمانی آنها شرکت می
کرد. یک روز بعد از ساعت 5 که تردد در جاده ها ممنوع بود، اسلحه ای به من
داد و از من خواست که همراهش با موتور به جایی بروم. من چون نمی دانستم
کجا خواهیم رفت، حرفی نزدم و اگر می دانستم، شاید شجاعتش را نداشتم که با
ایشان همراه شوم. در طی مسافت 25 کیلومتری جاده خاکی، گاهی به طرف ما تیر
اندازی می شد. فهمیدم که جاده در اختیار ضد انقلاب است ولی محمد با صلابت
به راه خود ادامه می داد. وقتی به روستا و به مقر سپاه رسیدیم، برای همه
مایه تعجب بود که در آن ساعت با موتور دو نفر وارد آن روستای دور افتاده
بشوند. آنهایی که افیونی را می شناختند، می دانستند که ترس برای او معنایی
ندارد و همگی شهادمت و شجاعت او را می ستودند.
سردار شهید حاج اکبر آقابابایی:
محمد د ر مشکلات و سختیهای جنگ کردستان بسیار شجاعانه عمل می کرد. از نظر
روحی بسیار لطیف و با احساس بود و در عین حال، شجاعت و شهامت بی نظیری
داشت.
در عملیات قائم واقع در کول و دوزخ دره دیوان دره، در محلی مستقر بودیم که
نزدیک ترین محل به دشمن بود. تیر بارهای دشمن آتش پر حجمی می
ریختند و عملیات سنگینی بود. من نیم خیز حرکت می کردم. در آن حال دیدم محمد
دائماً در حال تکاپو و رفت و آمد است. از او خواستم بنشیند تا مبادا تیری
به خود بخورد. او با نشاط خاصی گفت: این همه تیر می آید، ولی مثل اینکه
من لایق شهادت نشده ام که به من نمی خورد. او با یک دستگاه نفر بر به طرف
دشمن رفت. در پی شلیک آرپی جی دشمن، نفر بر آتش گرفت. محمد با شجاعت تمام
زیر دید تیر دشمن، با یک پتو نفر بر را خاموش کرد و آن را به جای امنی
منتقل کرد. تلاش و اقدامات متهورانه او، رعب عجیبی در دل دشمن ایجاد کرد و
ضربه محکمی به آنها وارد نمود.
محمد رضا عابدی :
محمد از کسانی بود که در اجرای دستورهای امام بدون هیچ تزلزل و درنگی وارد
عمل می شد. در اوج تاخت و تاز گروهکها و منافقین در شهر ها، مرکز فعالیت
او بسیج دانش آموزی بود.
یکی از روزها، برادر فروهر که از مربییان خوب بسیج اصفهان بود، توسط
منافقین به شهادت رسید. وقتی خبر به او رسید، گفت: امشب تا صبح باید قاتل
را دستگیر کنیم. سریع وارد عمل شدند و یکی از منافقین را که قبلاً شناسایی
شده بود، دستگیر کردند. پس از بازجویی و کسب اطلاع از مشخصات قاتل، با
هماهنگی مسئولین امر، پیگیر دستگیری آن جنایتکار شد و او را به محکمه
عدالت سپرد.
سردار شهید حاج اکبر آقابابایی :
در کردستان کار کردن بسیار مشکل تر از جنوب بود، چرا که ممکن بود در یک
لحظه محاصره شوی یا در اثر کمترین سستی همه قتل عام شوند. جدیت و قاطعیت و
تصمیم به موقع، تاثیرات عجیبی در کار داشت. برادر افیونی از نادر کسانی
بود که با جدیت و تلاش بی مانند، بهترین تصمیم ها را در موقع مناسب می
گرفت. در عملیات قائم، محمد با شدت و قدرت تمام ایستاد و با قاطعیت تمام
نیروها را تهیه کرد و با مقاومت دلیرانه منطقه تصرف شده را تثبیت نمود و ضد
انقلاب را در آن منطقه سر کوب نمود. با این روحیات بالا، تنها آرزویش
آباد کردن کردستان اسلامی بود. هر کجا می رفت، غیر از کار نظامی، کار
عقیدتی، فرهنگی، آبادانی و حتی کمک به محرومان منطقه نیز، شخصاً در کمال
تواضع انجام می داد. روحیات یک مومن واقعی را به راحتی از رفتار ایشان
می شد فهمید.
محمد با دوستان وهمکاران، رفیق و صمیمی بود. از زمانی که فرمانده یگان جند الله شده بود با رفتار صمیمی، قلوب همه افراد را به هم نزدیک کرده بود. بسیاری از سربازان ارتش و ژاندارمری به او علاقمند شده بودند و این علاقه تاثیر اساسی در پیشرفت کار داشت. به جهت جاذ به و حسن بر خوردی که محمد داشت، مردم کرد نیز همه او را دوست داشتند. در روستای دولاب که در حمله ضد انقلاب ویران شده بود، با دستهای خود برای مردم خانه ها بنا کرد. در آن محل دور افتاده؛ ماه ها در میان کوه های پر از برف که سر به فلک می سایند در بین مردم ماند و با تجهیز و تشجیع، آنها را برای دفاع از محل خودشان آماده کرد. کوچکترین نیاز مردم فقیر را نیز به واسطه ارتباطی که داشت تامین می کرد و به آنها می داد. در مقابل، با ضد انقلاب آنچنان به شدت بر خورد کرده بود که آنها از شدت عصبانیت در جلسات خصوصی خود گفته بودند که اگر افیونی اسیر شود، او را نمی کشیمن بلکه ذره ذره و با شکنجه او را قطعه قطعه می کنیم. روحیات وی منبعث از ربیت صحیح اسلامی بود. اشدائ الکفار رحماء بینهم. در رفتار ایشان به خوبی متبلور بود.
یک شب با محمد از سنندج به طرف اصفهان
حرکت می کردیم. اطراف ساوه در یک قهوه خانه نماز خوانده و بعد شام خوردیم.
مجدداً به راه افتادیم. سه راه موته خوابم گرفت. به محمد گفتم: حال
رانندگی داری؟ گفت: نه ماشین را کنار زده و هر دو خوابیدیم. به علت سرمای
شدید، موتور و بخاری را روشن گذاشتیم و برای تغییر هوا، شیشه را کمی باز
گذاشتیم. خیلی سریع خوابمان برد.
ناگهان با فریاد محمد از خواب پریدم و متوجه شدم که با سرعت حد ود 100 کیلو
متر با چراغ خاموش در حال رانندگی هستم. سریعا چراغ ها را روشن کردم و
متوجه شدم در حالی که در خواب بوده ام، رانندگی کرده ام. با دیدن تابلوی
پارکینگ توقف کردم. خدا می داند که چند کیلو متر در خواب رانندگی کرده
بودم. به محمد گفتم: من د ر عملیات ها خیلی معجزه دیده ام، ولی این از
معجزه هم بالاتر است. فقط خواست خداوند بود که ما در آن جاده شلوغ و پر از
کامیون در خواب رانندگی کنیم و سالم بمانیم. به اصفهان رسیدیم. محمد را
نزدیک منزل پیاده کردم و برای برگشت قرار گذاشتیم.
در راه اصفهان به سنندج، محمد از جریان راندگی در خواب و خواب د یدن مادرش
سخن گفت. او گفت: همان شب که من در خواب رانندگی می کردم، مادرش در خواب
می بیند همسرش از جبهه آمده در آن زمان پد ر محمد در جبهه مریوان بود. و
گوسفندی بر روی دوش اوست و به همسرش می گوید این گوسفند را برای محمد
قربانی کن. مادر از خواب بیدار می شود و اعتنا نمکی کند. دوباره می خوابد و
باز مجددا همسرش را در خواب می بیند. این بار همسرش با تندی به او می
گوید: مگر نگفتم این گوسفند را برای محمد قربانی کن. ایشان دوباره از خواب
می پرد و مضطرب می شود. فردای آم روز به وسیله دامادشان گوسفندی خریده و
قربانی می کنند. جریان خواب را برای حضرت آیت الله شیخ عباسی ادیب تعریف می
کنند. ایشان می فرماید. یکی از نزدیکان شما شدیداً در خطر است و شما باید
صدقه بدهید. آن هم صدقه دبا ارزش. هلر چند مادر محمد نگفته بود که چقد ر
پول صدقه داده، اما ما یقین داشتیم که نجات ما یک معجزه و خواست الهی بوده
و لاغیر.
حجه الاسلام موسوی :
آدم شجاعی بود. آن چیزی که زبانزد همه هست و الان هم هر وقت اسم شهید
افیونی برده می شود، اولین چیزی است که همه به آن اشارعه می کند. در
عملیاتی که ایشان حضور داشت نشاط عجیبی ایجاد می کرد. روحیه و امیدواریش
بقیه را هم گرم نگه می داشت و در کل عملیات تاثیر اساسی داشت. معمولاً
اینجا فرماندهان بزرگوارمان وقتی یک عملیات داشتند که خیلی سخت و دشوار
بود، سراغ افیونی را می گرفتند. اگر او جای دیگری بود، برادران عملیات را
بله شکلی طرح ریزی می کردند تا شهید افیونی هم شرکت بکند. یک نمونه از آن،
عملیات بست در ا طراف دیوان دره که واقعاً معضلی شده بود. چون به مرزهای
بین المللی نزدیک بود.
ایشان برای هر عملیات و پاکسازی گوسفندیا چیز دیگری نذر می کرد و از جیب
خودش نذر را ادا می کرد. با اینکه حقوق چندانی نداشت. شهید افیونی آدم
متوکلی بود. بحث این جا نیست که آدم فقط نترسد ، چون خیلی ها نمی ترسند.
بحث امید وار بودم به موفقیت است. شهید افیونی امید به موفقیتش ربطی به
نترسی او نداشت. روی حساب اتصال به بالا و خدای متعال بود که با کمال شجاعت
و با اعتقاد کامل به پیروزی، به استقبال خطر می رفت.
محمد رضا عابدی :
برادر افیونی در شهر سنندج، از صحبت کردن چند نفر به زبان کردی متوجه شده
بود که شب تعدادی از قاچاقچیان برای کمک به ضد انقلاب مقداری امکانات و
اسلحه را از شیار گندمان انتقال خواهند داد.
به مقر آمد و گفت: باید کمین بگذاریم و آنها را غافلگیر کنیم. حدود 200
نفر از آنها را آماده کرد و به سرعت د ر شیار کمین گذاشتیم. تا ساعت دو صبح
خبری نشد. بین مسئولین زمزمه بر گشتن بود. ناگهان از داخل شیار سر و صدایی
شنیده شد. افیونی بچه ها را سر موضع های خود بر گرداند و خودش به داخل
شیار رفت. با تیر اندازی او همگی به طرف شیار تیر اندازی کردند. آتش شدیدی
بر روی شیار ریخته شد. پس از مدتی پرسیدم: افیونی کجاست: گفتند: او هم
داخل شیار رفته. فریاد زدم تیر اندازی بس است. شاید به افیونی هم تیر اصابت
کرده باشد. چراغ خود روها را روشن کردیم و جلو رفتیم. ضد انقلاب واقعاً
غافلگیر شده بود و به سزای جنایات خودش رسیده بود.
همه به دنبال افیونی می گشتیم. بالاخره او را دیدیم. در بین سنگها طوری
نشسته بود که تیر به او اصابت نکند. دو نفر از ضد انقلاب را هم در تاریکی
اسیر کرده و دست و پایشان را بسته بود. با خونسردی به طرف ما آمد و گفت این
دو نفر را هم ببرید.
سردار شهید حاج اکبر آقابابایی :
نزدیکی غروب در جاده نجف آباد، محور کامیاران – سنندج در حرکت بودیم. یک
گروه گشتی به ما اطلاع داد که تعدادی از برادران در کمین دشمن قرار گرفته و
محاصره شده اند. چون سلاح های ما فقط سلاح های سبک بود، براد ر
افیونی از پاسگاه بین راه سلاح نیمه سنگین کالیبر 50 را که روی وانتی مستقر
بود قرض گرفت. با شجاعت تمام، او به دل د شمن رفت و با کشتن 3 نفر از
آنها محاصره شکسته شد و برادران توانستند از محاصره نجات پیدا کنند. سلامت
رزمندگان و کشته شدن سه نفر از ضد انقلاب، مرهون شجاعت و حماسه آفرینی آن
شب برادر محمد افیونی بود.
در یک غروب غمناک کردستان، با خبر شدیم
که نیروهای ژاندارمری کمین خورده و د ر محاصره هستند. محمد به اتفاق دو نفر
از همرزمانش با وجودی که در نزدیکی فرود گاه سنندج کمین خورده بودند، به
کمک گروه محاصره شده رفتند. من از پشت سر هدایت عملیات را به عهده داشتم تا
نیروهای کمکی برسند. در آن حال د و نکته را تاکید می کرد که برایم عجیب
بود. یکی اینکه اگر شما یا شهید روح الامین با من باشید، خاطرم جمع است.
دیگر اینکه می گفت: آرزویم این است که قبل از شما شهید می شوم. من تحمل
بدون شما را ندارم.
آن شب محمد با جمع سه نفری همرزمان مردانه جنگید و حد ود سی نفر از نیروهای
ژاندارمری را نجات داد و عقب کشید. سپس همگی که هفت نفر بودیم با ضد
انقلاب جنگیدیم و در تعقیب آنها فرمانده شان که سخصی به نام محمد شعبانی از
مهره های حساس حزب دمکرات بود کشته شد. سر انجام رزمندگان ما همگی د ر
کمال سلامت به مقر های خود بر گشتند.
حجت الاسلام حیدری:
برادر افیونی یک چریک به تمام معنی بود. با تصمیمات قاطع و با توان نظامی و
فکری بالا. در حالی که به عطوفت و شوخ مزاحی معروف بود، شجاعت و نترس
بودن از ویژه گی های خاص او بود. همیشه در صحنه هایی که حضور داشت موفق
بود. در یکی از درگیریها، رادیوی ضد انقلاب صراحتاً دلیل شکست خود را وجود
برادر افیونی در آن منطقه اعلام کرده بود.
سردار وطن خواه :
در گرما گرم حماسه آفرینی رزمندگان اسلام و د ر هوای سرد کردستان در جمع
چند نفری رزمندگان حال و هوای خوشی حاکم بود. عشق به خدا درون همه موج می
زد. اما این اشتیاق و محبت را هر کسی سعی داشت مخفی نماید. آن شب، بعضی
وضو گرفته آرامی در گوشه ای از اتاق مشغول نماز شب شده بودند. برادر محمد
نتوانسته بود جای مناسبی برای نماز شب پیدا کند. بالاجبار درون کمدی رفته و
مشغول راز و نیاز شده بود. ناگهان بدن او با کمد بر خورد می کند. سر و
صدای ناشی از ریختن وسائل کمد، موجب بیداری و خنده بچه ها شد. از آن پس لو
رفتن عبادت شبانه او مزاحی شده بود. خودش هم برای ایجاد نشاط می گفت: از
این که دیگران فهمیدند من هم نماز شب می خوانم خوشحال شدم.
پدر شهید :
بنده به خاطر تشویق های پسرم محمد، عازم جبهه شدم. به عنوان راننده ماشین
های سنگین جهاد به طرف کردستان رفتم. نزدیکی های سنندج؛ اتومبیل هیلمنی را
دیدم که خانواده ای در آن منتظر بودند تا کسی به آنها کمک کند. من پس از
بررسی متوجه شدم که ماشین باید برای تعمیرات اساسی به شهر برده شود. در
همین حین شنیدم که زن به شوهرش می گفت: دیدی اینها بد نیستند. ظاهراً مرد،
از افراد طرفدار ضد انقلاب بود. پس از مراجعه به شهر مرد از من دعوت کرد
که برای غذا خوردن به منزلشان بروم، ولی زن که شوهر خود را می شناخت گفت:
به خانه ما نیایید! به محل استقرار پسرم محمد رفتم. هنگام ظهر محمد گفت:
غذای مقر متعلق به افراد همین جاست. شما غذایتان را در شهر بخورید تا به
طرف مریوان حرکت کنیم. این کار را انجام دادم چرا که می دانستم
محمد تأکید خاصی به نظم و حفظ بیت المال دارد. یک روز ماد رش از او خواسته
بود تا کپسول گاز را پر کند. او از ماشین سپاه که در اختیار داشت استفاده
نکرده بود و با موتور سیکلت خود با مشقت زیاد این کار را انجام داده بود.
محمد رضا عابدی :
در هنگام نبرد؛ محمد بسیار شجاعانه عمل می کرد. همیشه زود تر از بقیه خود را به دشمن می رساند. یک شب با وجود احتمال نا امنی به طرف منطقه ترریور حرکت کردیم. شام را در کافه ای خوردیم و راه افتادیم. پس از رد شدن از حسن آباد، ناگهان رگبار تیر به سوی ما باریدن گرفت. من به اتفاق براد ر افیونی و یک نفر دیگر سوار خود رو بودیم. سرهایمان را پایین گرفتیم و افیونی با چابکی تمام، خود رو را از چند پیچ رد کرد. تیر های زیادی به خود رو اصابت کرده بود. خودمان را به ماشینی که کالیبر 50 روی آن سوار بود، رساندیم. در حالی که من یک تیر پشت گردنم خورده بود و افیونی هم تیری روی سرش خورده بود و موهای سرش را تراشیده بود با کالیبر 50 به دشمن حمله کردیم و آنها را متفرق کردیم. او با صلابت و خونسردی خاصی تا دفع حمله دشمن آرام نگرفت.
سردار شهید حاج اکبر آقابابایی :
قبل از آمدن به مرخصی در اتاق عملیات با محمد افیونی مشغول صحبت کردن
بودیم. عکس بسیار زیبایی از او گرفته بودند. وقتی عکس را دیدم گفتم: محمد،
عجب عکس قشنگی است. جون می ده برای تفت شهادت.
با هم گفتگو ها داشتیم. من گفتم: محمد، دعا کن ان شا الله شهید بشوم. محم
در حالی که گریه می کرد، گفت: من از خدا خواسته ام حتی یک لحظه هم که
شده قبل از تو شهید شوم. برایم قابل تحمل نیست که تو زود تر از من شهید
شوی. در حالی که همدیگر را می بوسیدیم. گفتم: ان شا الله تو شهید نمی
شوی، ما به تو امید واریم گفت حاجی خیلی دلم می خواهد شهیبد شوم. خیلی د
لم تنگ شده. گفتم: محمد، چهره ات چهره شهادتی است، چهره تو می گوید که
تو شهید می شوی. گفت من از خدا خواسته ام حتما زود تر از شما شهید بشوم.
این آخرین دیدار ما بود. او سه روز بعد در یک درگیری با ضد انقلاب به
آرزویش رسید و شهید شد.
مادر شهید:
در آخرین سفر محمد به کردستان، برای بد رقه تا نزدیکی ماشین رفتم. وقتی
می خواستم او را ببوسم و خداحافظی کنم، با حجب و حیای خاصی سرش را پایین
انداخته بود. این کار او مایه تعجب من شد ولی چیزی نگفتم. در کردستان به
یکی از دوستانش گفته بود وقتی مادرم می خواست مرا ببوسد، به صورت مادرم
نگاه نکردم. می ترسیدم محبت فرزند و مادر مانع از رفتنم شود و از راه خدا
باز بمانم، چرا که این بار حتماً شهید خواهم شد.
محمد کارهای مقدماتی مسافرت مکه را انجام
داد. من از او خواستم به کردستان نرود و در اصفهان بماند. او گفت: دو
عملیات پیش رو داریم. اگر شهید نشدم می آیم و به مکه می روم و اگر هم شهید
شدم چه بهتر.
قرار بود آن شب محمد تماس بگیرد، اما تماس نگرفت. آیت الله خامنه ای به
اصفهان تشریف آورده بودند و در میدان امام سخنرانی داشتند. من به پسرم
گفتم: اگر محمد زنگ زد بگو من به میدان امام رفته ام. در همان شب محمد
تماس گرفته بود و من موفق به صحبت با او نشدم. شب خوبیدم. در عالم رویا
دیدم که به پسرم می گویم: زنگ می زنند. برو درب را باز کن. او برگشت
و گفت: آقا امام زمان هستند. من با خوشحالی گفتم: چراغ ها را روشن کن.
در زیر نور چراغ ها دیدم سید قد بلندی بر اسبی سفید نشسته اند و محمد هم
سوار اسب دیگری در کنار ایشان است و داخل شد ند.
فردا صبح خبر شهادت محمد به ما رسید.
برادر رمضانی:
محمد می گفت: بهترین چیز شهادت است. اگر اینجا شهید نشویم و به شهر هایمان
بر گردیم؛ خدا می داند چه بر سرمان می آید! پس تا آنجا که می توانید در
کردستان بایستید و با دشمن بجنگید. نفع فردی و اجتماعی ما در همین جنگ با
دشمن است.
او به همراه برادران هشتمردی و متولی در جاده ای بیرون از شهر مریوان در حرکت بودند که در کمین گروهک های وابسته قرار گرفتند.
در لحظه اول تیری به سینه برادر هشتمردی می خورد و شهید می شود. برادر
افیونی در محلی موضع گرفته و قصد شکستن محاصره را داشته است. تیری به پای
برادر متولی خورده و او را زمین گیر می کند.
یکی از روستاییان که شاهد عینی صحنه بوده تعریف می کند که برادر افیونی به
راحتی می توانست از صحنه بگریزد. هنگامی که می بیند براد ر متولی مجروح
شده، جهت کمک و دفاع از او می ایستد.
تمام تیرهایش را شلیک می کند و در نهایت تیری به سر او اصابت کرده و سر د ر
آغوش شهید متولی می گذرد و مانند مولا و مقتدایش علی (ع) با فرق شکافته در
27 رمضان به سوی معبود پرواز می کند.