گلوله، ترس دارد، درد دارد؛ این طور نیست؟ کسی که می داند هر آن در معرض تیر و ترکش است، باید در دلش ترس داشته باشد. به خصوص اگر سن و سالش هم کم باشد. همین چیزهاست که قصه حضور نوجوان هایی که هنوز پشت لبشان سبز نشده را در جبهه جنگ، جالب تر می کند. به خصوص اگر این قصه های واقعی، رنگ و بوی طنز هم داشته باشد.جثه بعضی هایشان فقط کمی از اسلحه ای که به دست می گرفتند، بزرگ تر بود؛ آن وقت با همان هیکل ریزه میزه، می نشستند پشت فرمان ماشین های غول پیکری مثل لودر و بلدوزر و....خط مقدم که می رفتی و در وسط آتشی که زمین و آسمان را به هم می دوخت گوشه ای پناه می گرفتی، تازه چشمت به همین رزمنده های کوچک می افتاد که بدون هیچ جان پناهی، با بیل لودر، برای حفظ جان رزمنده ها، سنگر و خاکریز می ساختند. همان جا بود که می فهمیدی آدم هایی که ظاهرشان کوچک است، چه کارهای بزرگی می توانند انجام بدهند. جالب تر می شود موضوع، وقتی بدانیم این بروبچه های نیم وجبی، نه تنها ترسی از تیر و ترکش و آتش نداشتند، بلکه با قدرت ایمانی که داشتند، مرگ را نیز به بازی می گرفتند